کوروش قادری
قرابت دیرین یک غریبه
دکتر رمضانزاده عزیزو بزرگوار میدانم که تو بزرگی، بزرگ وقوی، تو مقدسی همانند سرزمین جاویدان مادری من، سرزمینی که آدمهای بزرگی از آن برخواستهاند و خود یکی از آنانی، نگران نیستم که دیگران بعد از تو آن را از آن خود میخواستند و نتوانستند.
کوروش قادری، فعال اصلاحطلب در کردستان یادداشتی را برای سلام نو ارسال کرده که در ادامه میخوانید:
زمانی که فهمیدم بعد از مدتها دوری قرار است در جمعی حاضر باشم که در آن میزبان و مهمانش یکی است و خود کسی است که عزت و احترامش مدتها است از زبان دوست و دشمن جاری است، بر خود بالیدم. شاید دیدن مردی که مدتها در ردای آبی با محاسنی اندک و سپید و چهرهای تکیدهتر ازفشار بازجویی و سجن، برایش عادتی ناگوار شده بود و اینک در قالبی دیگر و در لباس و ردایی دیگر و بشاشتر از هر زمان که انگار ناگوار فشار بازجویی و سجن را در نهایت عزت و غرور پشت سر گذاشته، برایم بسیار خوشحال کننده بود. وصفی ناپذیر در محفل دوستی عزیز، با دیدنش شاید برای اولین بار این تصور را دیدم و با اندکی تامل همه سالهای گذشته را در جمع دوستانی که بعد مدتها گرد هم آمده بودند چون داستانی خوانده شده در برم یافتم که از مقابل چشمانم رژه میرفتند. شاید تنها خلا این داستان این بود که نمیدانستم خود کجای داستانم، نمیدانم.
روزها به عقب بازمیگردند، روزهای انتخابات پرشور ۷۶، حماسه حضور مردم، خاتمی، اصلاحات، و هزاران واژه بیبدیل آ ن زمان برایم یادآور شد. حضورش در بالاترین مقام اجرایی استان سبب ساز خیر و برکت و رهایی از نگاه هرزه امنیتی شد. متعاقب آن رسیدنش بر مسند سخنگوی دولتی که خود را از مردم میدانست مهر تاییدی بر کارآمدیش شد و همه این اقدامات نیک نامی او را بهمراه داشت تا آرزوی گمشده خادمانی شد که گناهی جز خدمت به خلق نداشتند و آن را تا ابد الدهر در اذهان یادگار نهاد. همیشه نگران بوده و هستم که آیا روزنهای برای بازگرداندن امید به سرزمین مادری هست؟ آیا برگرداندن امید میتواند دیگر جرم نباشد؟
مدتها بود که دوری ودل کندن از او برایم سخت بود برایم جالب بود بدانم که در اولین مواجهه چه حسی خواهد داشت از برگشت به سرزمین مادریاش. او آمد بعد از مدتها دوری، با همان قامت رعنا و با همان لباس همیشه آبی رنگ، گویا علقه به رنگ آبی زندان شمایل آبی رنگش را که بر قامتش طنازی میکرد بهتر جلوه میداد و نشان داد بر عهدش پابرجا بوده چون میبویید و میبوسید همه ارکان سرزمین مادریاش را، او را دوستانش چون نگینی در بر گرفتند، شاید نگرانی اندک همان حس غریبانه بود که با حضورش در جمع و با خندههای همیشه ملیحش جو سرد فی مابین را چون تابش آفتاب گرم نمود و با زبان فصیحش که ملالهای از شوخ طبعی آویزهاش بود خیلی زود جمع دوستان هر شهر را صمیمی نمود، تنها حرفهای معمولی میزدیم نباید میگفتیم دادگاهت چه طور بود؟ چه اتفاقی افتاد؟ بازجوهایت چه گفتند؟ اتهاماتت چه بود؟ اصرار هم نداشتیم که بگوییم در نبودنت بیحس شدیم، خیر، به هم نگاه میکردیم تا داستان حضورش به هر جا که میخواهد برود. در کنارش طی طریق اکثر شهرهای استان را بادیدن صمیمانه دوستان قدیمی را خوش و سلامت رفتیم، حس خوبی بود که تا الان نبود. گاهی ناخودآگاه بر خود میبالیدم که چون کوهی استوار قامتش را بر نااهلان خم نکرد، تاب آورد و دم برنیاورد، دوستانش را سیراب عزت نمود، همین برایم دنیایی از بزرگی آورد تا که بفهماند بر من و ماها که کرامتش فزونتر گشته، چرا که همه بر این مدعا به کثرت گفتند.
دکتر رمضانزاده عزیزو بزرگوار میدانم که تو بزرگی، بزرگ وقوی، تو مقدسی همانند سرزمین جاویدان مادری من، سرزمینی که آدمهای بزرگی از آن برخواستهاند و خود یکی از آنانی، نگران نیستم که دیگران بعد از تو آن را از آن خود میخواستند و نتوانستند؛ بگذار دیگران هر چه میخواهند بگویند، مهم این است که بزرگ سرزمین من ریشهشان، اصلشان و وجودشان از ان توست. آنچه شایسته خوبانی چون توست نیک نامی است که کنون بر زبان خلقش جاری است و بر خالق، حسنه جاریهای است که بر آن نوشتار خواهد کرد.
ماندنت را باعزت و بودنت را با کرامت در این سرزمین کهن پرور خواهانم.