مصائب شهدا کربلا تا شهادت امام حسین(ع)

ابراهیم و محمد شبانه از کوفه بیرون آمده و به سوی قادسیه حرکت کردند،ولی چون آن ها راه و جاده را نمی شناختند و شب و تاریک بود،تا صبح راه رفتند،ولی صبح خود را در اطراف کوفه دیدند،ترسیدند و به نخلستانی رفتند و به بالای درخت خرما رفته و خود را پنهان ساختند.

ذکر مصیبت طفلان مسلم(ع)

پسران
حضرت مسلم(ع) به نام های ابراهیم و محمد،کودک(کمتر از ده سال داشتند) بودندکه محمد
بزرگتر از ابراهیم بود،یکی از اقوال درمورد شهادت آن ها چنین است:

ابراهیم
و محمد همراه پدر در کوفه بود و در خفا به سر می بردند،حضرت مسلم(ع) وقتی که احساس
خطر کرد شریح قاضی را طلبید و محمد و ابراهیم را به او تحویل داد و سفارش کرد که
به آن ها محبت کند،شریح آن ها را در خانه ی خود نگه داشت تا هنگامی که حضرت
مسلم(ع) شهید شد.

ابن
زیاد دستور داد که منادیان در کوفه اعلام کنند که: "هرکس از حال پسران
مسلم(ع) اطلاع دارد،و به ما خبر نمی دهد،ریختن خونش روا است."

هنگامی
که شریح این اعلام را شنید نزد این دو آقازاده آمد،گریه کرد و بسیار نسبت به آن ها
محبت نمود.

آن
ها گفتند:"ای شریح چرا گریه می کنی؟"

شریح
گفت: "پدر شما کشته شد."

وقتی
که آن ها این سخن را شنیدند،سخت گریه کردند و می گفتند: "وا ابتاه وا غربتا
"

شریح
آن ها را دلداری می داد و آرام می کرد،و سپس موضوع اعلام ابن زیاد را به آن ها
گفت،آن ها ترسیدند و خاموش شدند.

شریح
به آن ها گفت:" شما نور چشم من و میوه ی قلبم هستید،و من نمی گذارم که احدی
از ناحیه ی ابن زیاد و غیر او بر شما دست یابد،و نظر من این است که شما را به یک
شخص امین بسپارم تا شما را به سوی مدینه روانه کند."

شریح
پسرش را که "اسد "نام داشت طلبید و به او گفت:"اطلاع یافته ام که
کاروانی آماده حرکت به سوی مدینه هستند،این دو کودک را به آن کاروان برسان و به یک
شخص امینی بسپار تا آن ها را به مدینه برساند."

شریح
آن دو آقازاده را بوسید و به هریک پنجاه دینار داد و با آن ها وداع و خداحافظی
کرد،وقتی که پاسی از شب گذشت،اسد پسر شریح،آن دو کودک را به دوش گرفت و به پشت شهر
کوفه آورد،و چند کیلومتر از کوفه دور شدند،ولی دریافتند که کاروان رفته است.

اسد
به آن ها گفت: "کاروان رفته است،و سیاهی آن از دور پیدا است شما به دنبال آن
بروید تا به آن برسید،در رفتن شتاب کنید،مبادا در راه بمانید"،سپس با آن ها
خداحافظی کرد و بازگشت.

آن
دو کودک در بیابان در تاریکی شب با سرعت حرکت می کردند تا اینکه خسته شدند،در این
هنگام شخصی از اهالی کوفه آن ها را دید،آن ها را گرفت و نزد ابن زیاد آورد.

ابن
زیاد زندانبان را خواست و آن ها را به او سپرد،زندانبان شخصی به نام "مشکور
"از محبان خاندان نبوت بود،وقتی آن ها را در زندان شناخت به آن ها محبت و
احسان می کرد،تا اینکه مقداری غذا و آب برای تهیه نموده و آن ها را شبانه از زندان
آزاد کرد،و انگشتر خود را به آن ها داد و گفت از این مسیر حرکت کنید وقتی که به
قادسیه رسیدید،خود را به برادرم که در آنجا است معرفی نمایید،و با نشان دادن این
انگشتر،او به شما اطمینان پیدا می کند و راه و جاده مدینه را به شما نشان می دهد و
در رسیدن به مدینه به شما کمک می کند.

ابراهیم
و محمد شبانه از کوفه بیرون آمده و به سوی قادسیه حرکت کردند،ولی چون آن ها راه و
جاده را نمی شناختند و شب و تاریک بود،تا صبح راه رفتند،ولی صبح خود را در اطراف
کوفه دیدند،ترسیدند و به نخلستانی رفتند و به بالای درخت خرما رفته و خود را پنهان
ساختند.

در
این میان یک کنیز حبشی،کنار آب که در آن جا بود آمد تا آب بنوشد ناگاه عکس چهره ی
دو کودک را در میان آب دید،به بالا نگاه کرد ناگاه دو کودک را روی درخت مشاهده
کرد،کودکان زیبایی که نظیر نداشتند،نسبت به آن ها مهربانی کرد تا آن ها از درخت به
زمین آمدند،و آن کنیز آن ها را به خانه ی خود برد.

کد خبرنگار: ۱
۰دیدگاه شما

پربازدید

پربحث

اخبار عجیب

آخرین اخبار

لینک‌های مفید