نامه‌ یک دختر ایرانی به رئیس جمهور

سحر گلکار مطلبی را برای سلام نو ارسال کرده که در ادامه می‌خوانید:

به نام خداوند امیدوارن و نجات دهندگان

روزگارا قصد ایمانم مکن

زآنچه می گویم پشیمانم مکن

کبریای خوبی از خوبان مگیر

فضل محبوبی ز محبوبان مگیر

گم مکن از راه پیشاهنگ را

دور دار از نام مردان ننگ را

گر بدی گیرد جهان را سربه‌سر

از دلم امید خوبی را مبر

آقای دکتر روحانی ، رییس جمهور من ،رییس جمهور  تمام ایران

سلام  به روی شما و قفلهایی که به یمن نیت شما باز خواهند شد

برای نوشتن برای شما، عید نوروز را بهانه کردم، تا هم به رسم زیبای نوروز تبریک بگویم آمدن بهار به تقویم این سرزمین را و هم دورادور هم که شده به واسطه ی قلم و کاغذ  دخترتان برایتان بگوید که احوال دلش  چگونه است؛ در روزهای بنفشه ای و  بهاری آمدن شما به عرصه ی انتخابات در ایران نبودم ،هنوز هم نیستم اما از همین راه دور میدیدم و میبینم  که آن روزها  چه شوری و چه ذوقی و چه شعوری در مردمم پررنگ شده بود.دوستانم را که سالها گوشه عزلت گزیده بودند با بارقه ای ازامید در چشمانشان پشت سر شما در مانیتور دانشگاهمی ام پیکس به پیکسل نگاه میکردم و مثل عطری بر مشام جانم می کشیدم.میدانم که با قبول چه شرایطی و با در نظر گرفتن چه مصائبی راه به این دشواری را اغاز به سفر کرده اید. بارها و بارها سخنانتان را  که بر زبان از قلبتان جاری شده و بر قلبم گرم نشسته است را گوش کرده ام،تماشایتان کرده ام که با چه حسی هر کلمه ای را ادا میکنید.آنجا که میگفتید:

" من با حمایت و پشتوانۀ مردمی پا به میدان مسئولیتی نهاده‌ام که خواستار تغییر و بهبود معیشت و منزلت خویش هستند. مردمی که می‌خواهند بهتر زندگی کنند، مردمی که می‌خواهند از فقر، فساد و تبعیض به‌دور باشند. مردمی که می‌خواهند حرمت و کرامت داشته باشند، مردمی که می‌خواهند در فضای آزاد معنوی و عقلانی رشد کنند و مردمی که می‌خواهند به آینده‌ای مطمئن امیدوار باشند. خواسته‌های این مردم به‌حق است. گرچه برآوردن همه آنها به‌یکباره امکان‌پذیر نخواهد بود. دولت خواهد کوشید داشته‌ها و نداشته‌ها و عوامل مساعد و نامساعد پیش رو را با صراحت و صداقت با مردم در میان بگذارد و برای گذر از تنگناها، از قوای دیگر و مردم استمداد جوید. جامعه ما به‌ویژه نسل جوان، باید مدام سازوکارهای گفتگو، حقِ دانستن و در جریان امور بودن را به‌کار بندد تا در «نخواستن‌ها»ی عقلانی قانع، و بر «خواستن‌ها»ی لازم، ترغیب شود." من حال بهتری پیدا کردم.من کلید ی که در دستانتان بود را خیلی دوست داشتم، چون در این سالها در غربت حس کرده ام که  نداشتن کلید و تنها ماندن انسان با یک قفل چه دردی دارد..فرقی نمیکند کدام طرف قفل ایستاده باشی، بسته که باشد،در حصر که باشد ،مثل خود درد از هر طرف بخوانید درد است  ؛همانطور که  می ببینیم از  نسل من گروهی ،جایی همین نزدیکی ها در خانه ی خودش قفل شده ،و گروهی دیگر پشت در مانده و کلید ندارد که بیاید داخل .امید  نسل مرا کسی که اهل خانه نبوده ،مثل کوله پشته ای از قطار زمانه که سرد بر سرزمینش گذشته به بیرون پرتاب کرده و سخت دل نسل مرا  شکسته  است..شکاف نسلی آزارمان میدهد ،نه دیگر نسل قبل حوصله دارد و نه  نسل ما  زمان برای صبر کردن برای پرده برداشته شدن از معماهای ناسازگاری دولتمردان باهم ،دختران وپسرانی هستیم  که پا به دهه ی سوم زندگی خود گذاشته ایم و با دنیایی بی اعتمادی و بی مسئولیتی باقی مانده از سالهای قبل روبه رو شده ایم و شهریار در شهر خوش غریب ،داستان این روزهای ماست و هنوز حتی با گذشتن از ان سالهای سرد و  بداخلاق دولت قبل و امدن  بهار دولت خردمندان و امیدوارن هنوز سرمایی در دلشان هست جانسوز، استخوان سوز.

من دختر   شما هستم آقای رییس جمهور

نامم سحر است.سال  76 اولین حق رای من،  مشقهای من از قبول مسئولیت اجتماعی ام  بود.شاد و خرامان" به سان رود که در نشیب دره سر به سنگ می‌زند رونده بودم، امید هیچ معجزی ز مرده نبودو زنده بودم! " و "   و "اندکی صبر،سحر نزدیک است،  ورد دعای سحرم بود." و از یاد نمی برم که "بخوان ،بخوان و بخوان " از وصیت نامه دکتر شریعتی به فرزندش چه شوری در من بر می انگیخت و مناجات های دکتر چمران چه غوغایی در دل م. نسلی به تماشای لبخند وامید به صحنه امده بود ،درست است ما خیلی جوان بودیم و احساساتی ،درس سیاست نمیدانستیم، جوانی و صداقت مان را آورده بودیم به جایش ملک و ملتی آباد و مستقل و خوشبخت بستانیم.اما از روزگاری که خودتان در ان حضور داشته اید تا امروز دلهایمان دیگر به ان جوانی و شادابی و پر امیدی نیست.

آخخ، آقای رییس جمهور ،من دلم میخواست میشد و  میتوانستم  شما  را با عنوانی مهربان تر از اقای رییس جمهور خطاب میکردم  ؛ تا به امروز همه شما را  آقای رییس جمهور خطاب کرده اند ،و این برای من کافی نیست؛ فکر میکنم حکمت آمدن و حضور شما فقط برای یک یا دو دوره  ریاست بر هیئت دولت و قوه ی مجریه نبوده است..من و هم نسلانم برای چیزهای دیگری هم به شما رای دادیم مثلا همان کلید که دستتان بود.ما رییس جمهور مدیر و حقوقدان و  عادل میخواهیم اما در عین حال به رییس جمهوری نیاز داریم که  طبیب باشد، وقتی گفتید با صلابت که "من سرهنگ نیستم؛حقوقدانم" پشتم گرم شد به آمدنتان اما راستش را بخواهید دلمان میخواست این شعر را هم میخواندید "

«حکیمیم، طبیبیم، ز بغداد رسیدیم/ بسی علتیان را ز غم بازخریدیم/ سُبُل‌های کهن را، غم بی‌سر و بن را/ ز رگ‌هاش و ز پی‌هاش به چنگاله کشیدیم/ طبیبان فصیحیم که شاگرد مسیحیم/ بسی مرده گرفتیم، در او روح دمیدیم.»

این جا در دل سفید کاغذ باید شما را به نام نامی خودتان خطاب کنم آقای دکتر روحانی عزیز  از شما تقاضایی دارم، شما باید بیشتر از همیشه و هر زمان دیگری به جوانان این سرزمین هرچقدر هم که دلشکسته و غمین باشند و شما گرفتار  نزدیک شوید.ما فرزندان همان یاران و دوستان شما هستیم که در انقلاب ،روزهای خون و حماسه ،روزهای سازندگی، پدرانمان یا رفته اند و نام کوچه ای از خود برایمان به یادگار گذاشتند و  یا  امروز با یک کوله بار از خستگی و موهای سپید به خانه بازگشته اند.من از شما میخواهم  خودتان به ما کمک کنید که بدانیم چطور میشود این روزها وطن را ساخت،فصل سوختن ما به سر رسیده آیا؟ یا بهار هنوز پشت در زمستان باید منتظر بماند. کمی هم دل به دل ما بدهید تا در ساختن آنچه ویران شده یاری تان کنیم. کمی بیشتر از خودتان برای من و هم نسلانم به زبان ما سخن بگویید..کمی بیشتر با ما خودمانی تر ،نزدیکتر و صمیمی تر باشید.نسل من کودکی اش در جنگ گذشت ،نوجوانی اش در صف شیر و برنج و چای .سالهای اول جوانی اش در دلهره کنکور و ظرفیت کم دانشگاهها و آروزهایش در پیچ و خم سالهای گذشته، یک دهه ی  اخیر را عرض میکنم زیر پا له شد.اینک هم زیر چرخها یی که زنگ خورده از بی مبالاتی دولت قبل در اصراف سرمایه ی ملی ،در زیر بار فشار اقتصادی استخوانهایش پودر.با ما کمی مهربانتر باشید.کمی بیشتر زمان برای با ما بودن بگذارید.

راستش را بگویم من دلم میخواست میشد تا من  به بیست سالگی ام  برگردم؛ روزهای  دانشگاه تهران، روزهای پر امید، روزهای پرشورو پرشعور آن سالها .آن سالها برای هم نسلان من انقدر فرصت برای  حرف زدن، برای گفتن ،برای خواندن، برای شنیدن، برای گوش دادن ، بود که آینده مان در  ایران را به هیچ ثروتی در هیچ کجای دیگر این کره خاکی نمی فروختیم.من دلم میخواهد به آن روزهای نمایشگاه کتاب که همه ی پولهای تو جیبی مان را روی هم میریختیم که بتوانیم هرچه میتوانیم بیشتر کتاب بخریم و بخوانیم برگردم.من میترسم وقتی می بینم خیلی از هم نسلان من دیگر امروز از گردش و رقص پرچم سه رنگ وطنشان دلشان قنچ نمیرود، خیلی از هم نسلان من هر آسمانی غیر از اسمان وطن را آبی می بینند، خیلی از هم نسلان من اعتمادشان و سرمایه ی اعتقادشان آتش گرفته.دلشان را سوزانده اند. هم نسلان مرا از قلم، از نوشتن، از فکر کردن ترسانده اند..مدام میخواهم شما رو در امتداد نامه اقای رییس جمهور خطاب نکنم اما بماند برای نامه ی بعد که از شما بیشتر شنیدم ! قول میدهم تا آنزمان نامی برای شما و  دوستی مان پیدا کنم..اینجا ، تصویر شما پیش روی من است وخوب نگاهتان  میکنم که  پرچم سه رنگ خانه ام  پشت سرتان دلبری میکند و کلیدی در دستانتان.یعنی میشود قفل در خانه باز شود.من بیایم؟ با سخنانتان و این کلید امیدوار میشوم که حتما ما را از  دردهایمان  که قفل شده به سرنوشتمان رها خواهید کرد ،بعد ناگهان ترس برم میدارد که هنوز شما به ما نگفته اید دخترم،پسرم حرفت را بزن ،دردت را بگو..و ما بگوییم و شما ما را بشنوید ..درد انسان وقتی جانفرسا میشود که از انها حرف نمیزند. زخمها وقتی خوب نمیشوند که پنهان می مانند.

آقای دکتر  روحانی..لباستان مقدس است ، دانش تان کاربردی و تجربه تان موثر؛ اما من و هم نسلانم به کسی هم  نیاز داریم که بیاید و درد دلهایمان را هرچند میداند باز چندباره  بشنود .این درست که هم نسلان من زخمی بیکاری و فقر هستند،در به در صفهای طویل اداره های مهاجرت کشورهای بیگانه و شما دلتان میسوزد و عهد کرده اید چاره ای بیندیشید اما فکری هم به حال دلمان کنید .دلهایمان از گذر این سالها خون است ..به طبیب نیازمندیم..به طبیبی که روح خسته و کم امیدمان را روح و روانی ببخشد.حقوقدان بودن شما نوید است که حقهای قانونی ما را احیا خواهید کرد..شما طبابت هم باید بکنید. کلید هم دستتان نباشد همین که برای ما وقت بگذارید و بشنویدمان و امیدوارمان کنید هم کافی است..اقای رییس جمهور میترسم ، میترسم که شما انقدر غصه و دغدغه ی سبد کالا و یارانه و گران شدن بنزین و حق انرژی هسته ای صلح امیز برای ملت ایران داشته باشید که یادتان برود در خانه جوانانی هم دارید دل شکسته..غالبا مایوس و کم امید که قبل از انکه از گرسنگی بمیرند از دلمردگی جان داده اند.

این نامه را به خدا ننوشتم که شب عیدتان را پر غصه کنم ،نوشتم تا بگویم برایتان دلمان برای شما تنگ است. دلمان میخواهد شماهم مثل انها که برایمان پدر شدند برایمان معلم شدند برایمان سرمشق شدند باشید ، دلمان میخواهد اولین جایی که می آییم برای درد دل شما باشید..روانمان را با لبخندی با امیدی و پندی و افقی از بار این سالها سبک کنید..آقای رییس جمهور خوب ، که به موقع ترین زمان در این روزگار که زمانه اش بازی ها کرد با ما، قبول مسئولیت کردید و  جوانان سرزمینتان را فراموش نکردید، میدانیم که کشتی طوفان زده ی امروز ملک و ملت احتیاج به ناخدا دارد اما به خدا اگر دلمان را که با شماست گرم کنید، سربازان خوبی برای وطنمان در خشکی و دریا و در باد وطوفان در چهار تقویم سال  خواهیم بود. ما را به خودتان دعوت کنید.زخم های  ما را کمی مرهم دوستی و امید بزنید..ما را به دیگران  خارج از مرزهای مادی و معنوی خانه ی پدری مان وا مگذارید..ما خود خود شما را برای عهد بستن میخواهیم ..ما هم اگر حال دلهایمان کمی بهتر شود بی ادعا پشت سرتان قرار میگیریم و زمین بی مهر دیده ی وطن را بذر امید خواهیم پاشید..ما را به خودتان و امیدهایتان برای آبادی کشور دعوت کنید..جوانان سرزمینتان و به خصوص آن چهار سرباز باقی مانده در دست نامردان ، اسیران  بی پناه را از یاد نبرید..

ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم

غم هجران تو را چاره ز جایی بکنیم

دل بیمار شد از دست رفیقان مددی

تا طبیبش به سرآریم و دوایی بکنیم

سحر گلکار

کد خبرنگار: ۱
۰دیدگاه شما

پربازدید

پربحث

اخبار عجیب

آخرین اخبار

لینک‌های مفید