مصائب شهداء کربلا تا هنگام شهادت امام حسین(ع)

حضرت
مسلم(ع) در خانه طوعه

بلال
آرام گرفت و آن شب را تا صبح در خانه ماند،صبح نزد عبدالرحمان بن محمد بن اشعث رفت
و جریان را گفت،و عبدالرحمن نزد پدرش "محمد بن اشعث "که از دژخیمان ابن
زیاد بود آمده و آهسته گزارش داد که مسلم در خانه طوعه است.

ابن
زیاد جریان را دریافت و به محمدبن اشعث گفت: "هم اکنون برو و مسلم را به
اینجا بیاور."

او
برخاست با عبیدالله بن عباس سلمی،همراه هفتاد نفر یا سیصد جنگجو به طرف خانه طوعه
حرکت کردند.

طوعه
پذیرایی و مهمان نوازی مهرانگیزی از حضرت مسلم(ع) نمود،غذا برای مسلم(ع) آورد ولی
او غذا نخورد،و آن شب اندکی خوابید ولی برخاست و به عبادت مشغول شد،طوعه هنگام
اذان صبح،آب برای مسلم(ع) برد تا وضو بگیرد،عرض کرد:ای مولای من امشب هیچ
نخوابیدی،مسلم(ع) فرمود:اندکی خوابیدم در عالم خواب عمویم امیر مومنان علی(ع) را
دیدم،به من فرمود:

به
گمانم آخرین ایام عمرم فرا رسیده است،وضو گرفت و نماز خواند و مشغول دعا و تعقیب
نماز بود که صدای حرکت لشکر دشمن را شنید،دعایش را زود تمام کرد،و اسلحه اش را
برداشت و آماده ی جنگ گردید و به خود خطاب کرد و گفت: "بیرون برو برای مرگی
که ناگزیر از آن هستی."

طوعه
گفت:ای مولای من آماده ی مرگ شده ای.

مسلم(ع)
فرمود:آری چاره ای جز آن نیست،و تو وظیفه خود را انجام دادی و کمال احسان را
نمودی،و از شفاعت رسول خدا(ص) بهره مند گشتی.

در
این هنگام سیصد نفر از دژخیمان ابن زیاد برای دستگیری حضرت مسلم(ع) وارد خانه ی
طوعه شدند،او ترسید که خانه را به آتش بکشند،با شمشیر بر آن ها حمله کرد و کار را
بر آن ها سخت گرفت و سرانجام آن ها را از خانه بیرون کرد و در بیرون خانه درگیری
سختی درگرفت،عده ای به بالای بام ها رفتند،سنگ به سوی مسلم(ع) پرتاب می کردند،و
دسته های نی را آتش زده و از بالا به سرش می ریختند.مسلم(ع) با شمشیر در کوچه به
آن ها حمله می کرد،و همچنان می جنگید.

در
نقلی آمده:مسلم(ع) در خانه را از جای کند و سپر خود قرار داد و آن چنان جنگید که
صد و هشتاد نفر اسب سوار دشمن را کشت.

محمدبن
اشعث برای ابن زیاد پیام داد که لشکر کمکی برای من بفرست.

ابن
زیاد لشکری فرستاد،بار دیگر محمد بن اشعث تقاضای کمک کرد،ابن زیاد در پاسخ او گفت:
"مادرت به عزایت بنشیند،آیا یک نفر این گونه عده ای از شما را می کشد؟پس اگر
شما را به جنگ شخصی نیرومندتر از او یعنی امام حسین(ع)بفرستم چه خواهی کرد؟"

ابن
اشعث جواب داد: "تو خیال کرده ای مرا به جنگ بقالی از بقال های کوفه یا زارعی
از زارعان حیره فرستاده ای،آیا نمی دانی که مرا به جنگ شیری شجاع و دلاور مردی قوی
و شمشیری از شمشیرهای پیامبر(ص) فرستاده ای؟

ابن
زیاد پانصد سوار دیگر فرستاد و گفت:وای بر شما امانش دهید وگرنه شما را نابود می
کند.

محمدبن
اشعث خطاب به مسلم فریاد زد:"ما به تو امان دادیم،بی جهت خود را به کشتن
نده."

ولی
حضرت مسلم(ع) که به امان آن ها اطمینان نداشت،همچنان رجز می خواند و به دشمن حمله
می کرد و ضربات سنگینی بر آن ها وارد ساخت.

بار
دیگر محمد بن اشعث گفت: دروغ به تو نگویند و فریبت ندهند،تو در امان هستی،این
ها(ابن زیاد و...) پسرعموهای تو هستند،تو را نخواهند کشت.

حضرت
مسلم(ع) که بر اثر سنگ پرانی و تیراندازی دشمن،بدنش پر از زخم شده بود،و خون زیاد
از بدنش ریخته بود،اندکی آرام گرفت و نتوانست به جنگ ادامه دهد،کنار دیوار رفت و
به دیوار خانه ی طوعه تکیه کرد،تا بار دیگر آماده گردد.

باز محمدبن اشعث گفت:تو در امان هستی،فرمود:"آیا من
در امان هستم؟"همه گفتند درامان هستی.

در
این هنگام استری آوردند و حضرت مسلم(ع) را بر آن سوار نمودند،ولی همان دم امان خود
را شکستند،به طرف او جمع شده و شمشیرش را از دستش گرفتند،قطرات اشک از چشمان
مسلم(ع) سرازیر شد و فرمود:

"این
نخستین حیله شما است که امان را شکستید."

کد خبرنگار: ۱
۰دیدگاه شما

پربازدید

پربحث

اخبار عجیب

آخرین اخبار

لینک‌های مفید