داستانک فدای نگاه بابا
دکتر نگاهی سرد به رفتگر کرد و با همان حالت به او گفت که هیچ کاری ازدستش برنمی آید و قانون بیمارستان است و باید هزینه را به طور کامل پرداخت کند تا کارهای درمان انجام شود.
اوایل صبح یک روز پاییزی
رفتگری درحالی که یک دختربچه ی ظاهرا بی هوش و پراز خون روی دستانش بود وارد
اورژانس شد و داد میزد دکتر کجاست؟
این بچه داره میمیره.
هیچ
کس به این موضوع اهمیت نداد تا بالاخره برانکارد را آوردند و اعلام کردند که بچه
باید به اتاق عمل برود.
پرستار
به مرد رفتگر گفت:"شما برید کارهای اداری و مالی رو در پذیرش انجام
بدید."
وقتی رفتگر به قسمت پذیرش
مراجعه کرد.سپس
به او گفتند:" باید اول هزینه ها رو پرداخت کنی تا کارهای احیاء اتاق عمل
انجام بشه."
سپس
رفتگر با رنگی پریده و خسته فریاد زد:" این بچه ی من نیست.یه ماشین از خدا بی
خبر جلوی مدرسه بهش زد و رفت و من هم از روی انسانیت آوردمش.
درمانش
کنید تا خانواده ش بیاند."
در
همان لحظه بود که دکتر اتاق عمل از آنجا عبور کرد و به مرد گفتند این دکتر است و
موافقت او را بگیر.
رفتگر
خیلی دلشکسته شد و با همان حالت به سمت دکتر دوید تا به او رسید.ماجرا را برای او
تعریف کرد.
به
دکتر گفت که بچه اش نیست و دختربچه هم به سختی بر روی تخت بیمارستان نفس می زد و
حال بدی داشت.
دکتر
نگاهی سرد به رفتگر کرد و با همان حالت به او گفت که هیچ کاری ازدستش برنمی آید و
قانون بیمارستان است و باید هزینه را به طور کامل پرداخت کند تا کارهای درمان
انجام شود.
دکتر
حتی به دختربچه نگاه هم نکرد و او را نادیده گرفت.دختربچه با همان شرایط بد بر روی
تخت بیمارستان بود.
رفتگر
بسیار دلشکسته تر از قبل شد و همچنان به دکتر نگاه می کرد که بی اعتنا و سرد می
رفت.
صبح
روز بعد دکتر به بیمارستان نیامد و از او خبری نبود.او همان روز دخترش را ازدست
داده بود...