۲۶ فروردین ۱۳۹۵ - ۱۴:۳۰
کد خبر: 23308

غزلیات حافظ

غزل شماره شش

به ملازمان سلطان که
رساند این دعا را

که به شکر پادشاهی ز نظر
مران گدا را

ز رقیب دیوسیرت به خدای
خود پناهم

مگر آن شهاب ثاقب مددی
دهد خدا را

مژه سیاهت ار کرد به خون
ما اشارت

ز فریب او بیندیش و غلط
مکن نگارا

دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی

تو از این چه سود داری که
نمی‌کنی مدارا

همه شب در این امیدم که
نسیم صبحگاهی

به پیام آشنایان بنوازد
آشنا را

چه قیامت است جانا که به
عاشقان نمودی

دل و جان فدای رویت بنما
عذار ما را

به خدا که جرعه‌ای ده تو
به حافظ سحرخیز

که دعای صبحگاهی اثری کند
شما را

غزل شماره هفت

صوفی بیا که آینه صافیست
جام را

تا بنگری صفای می لعل فام
را

راز درون پرده ز رندان
مست پرس

کاین حال نیست زاهد عالی
مقام را

عنقا شکار کس نشود دام
بازچین

کان جا همیشه باد به دست
است دام را

در بزم دور یک دو قدح
درکش و برو

یعنی طمع مدار وصال دوام را

ای دل شباب رفت و نچیدی
گلی ز عیش

پیرانه سر مکن هنری ننگ و
نام را

در عیش نقد کوش که چون
آبخور نماند

آدم بهشت روضه دارالسلام
را

ما را بر آستان تو بس حق
خدمت است

ای خواجه بازبین به ترحم
غلام را

حافظ مرید جام می است ای
صبا برو

وز بنده بندگی برسان شیخ
جام را

غزل شماره هشت

ساقیا برخیز و درده جام
را

خاک بر سر کن غم ایام را

ساغر می بر کفم نه تا ز
بر

برکشم این دلق ازرق فام
را

گر چه بدنامیست نزد
عاقلان

ما نمی‌خواهیم ننگ و نام
را

باده درده چند از این باد
غرور

خاک بر سر نفس نافرجام را

دود آه سینهٔ نالان من

سوخت این افسردگان خام را

محرم راز دل شیدای خود

کس نمی‌بینم ز خاص و عام
را

با دلارامی مرا خاطر خوش
است

کز دلم یک باره برد آرام
را

ننگرد دیگر به سرو اندر
چمن

هر که دید آن سرو سیم
اندام را

صبر کن حافظ به سختی روز
و شب

عاقبت روزی بیابی کام را

غزل شماره نه

رونق عهد شباب است دگر
بستان را

می‌رسد مژده گل بلبل خوش
الحان را

ای صبا گر به جوانان چمن
بازرسی

خدمت ما برسان سرو و گل و
ریحان را

گر چنین جلوه کند مغبچه
باده فروش

خاکروب در میخانه کنم
مژگان را

ای که بر مه کشی از عنبر
سارا چوگان

مضطرب حال مگردان من
سرگردان را

ترسم این قوم که بر
دردکشان می‌خندند

در سر کار خرابات کنند
ایمان را

یار مردان خدا باش که در
کشتی نوح

هست خاکی که به آبی نخرد
طوفان را

برو از خانه گردون به در
و نان مطلب

کان سیه کاسه در آخر بکشد
مهمان را

هر که را خوابگه آخر مشتی
خاک است

گو چه حاجت که به افلاک
کشی ایوان را

ماه کنعانی من مسند مصر
آن تو شد

وقت آن است که بدرود کنی
زندان را

حافظا می خور و رندی کن و
خوش باش ولی

دام تزویر مکن چون دگران
قرآن را

غزل شماره ده

دوش از مسجد سوی میخانه
آمد پیر ما

چیست یاران طریقت بعد از
این تدبیر ما

ما مریدان روی سوی قبله
چون آریم چون

روی سوی خانه خمار دارد
پیر ما

در خرابات طریقت ما به هم
منزل شویم

کاین چنین رفته‌ست در عهد
ازل تقدیر ما

عقل اگر داند که دل در
بند زلفش چون خوش است

عاقلان دیوانه گردند از
پی زنجیر ما

روی خوبت آیتی از لطف بر
ما کشف کرد

زان زمان جز لطف و خوبی
نیست در تفسیر ما

با دل سنگینت آیا هیچ
درگیرد شبی

آه آتشناک و سوز سینه
شبگیر ما

تیر آه ما ز گردون بگذرد
حافظ خموش

رحم کن بر جان خود پرهیز
کن از تیر ما

کد خبرنگار: ۱
۰دیدگاه شما

پربازدید

پربحث

اخبار عجیب

آخرین اخبار

لینک‌های مفید