مصائب شهدا کربلا تا هنگام شهادت حضرت امام حسین(ع)

ذکر
مصیبت طفلان حضرت مسلم(ع)

کنیز
حبشی پیدا کردن دو کودک حضرت مسلم(ع)را به خانم خود(که همسر حارث بود)خبر داد،وقتی
که آن خانم آن ها را دید آن ها را در آغوش گرفت و بوسید و گفت:عزیزانم شما کیستید؟

گفتند:ما
از عترت حضرت محمد(ص) از فرزندان حضرت مسلم(ع) هستیم وقتی که آن خانم آن ها را
شناخت،بیشتر به آن ها احترام کرد،غذا و آب برای آن ها آورد،و از روی شادی کنیز خود
را در آغوش گرفت،و به او گفت: " به شوهرم اطلاع نده ،زیرا می دانست که شوهرش
یک فرد فاسق و درنده خو است.

از
سوی دیگر به ابن زیاد خبر رسید که مشکور زندانبان،طفلان حضرت مسلم(ع) را آزاد
کرده،دستور داد به او پانصد تازیانه بزنند،او در حالی که مناجات با خدا می کرد زیر
ضربات تازیانه ها جان داد.

ابراهیم
و محمد غذا خوردند و آب آشامیدند و به بستر رفتند و خوابیدند،وقتی که نیمه های شب
شد،صاحب خانه که حارث بن عروه بود،به خانه آمد،اما بسیار خشمگین بود،همسرش علت را
پرسید،گفت: " کنار قصر امیر(ابن زیاد) بودم،شنیدم منادی اعلام کرد که:مشکور
زندانبان کودکان حضرت مسلم(ع) را آزاد کرده هرکسی آن ها را بجوید و نزد امیر
بیاورد،جایزه ی همیشگی دارد،و نیازهایش تامین می گردد،من از آن هنگام تاکنون سوار
بر اسبم شده ام و همه ی راه ها و جاده ها را گشته ام به طوری که شکم اسبم ترکید و
از اسب به زمین افتادم،پیاده شدم و از راه دور با زحمت بسیار خود را به خانه
رسانده ام و از شدت تشنگی هلاک شده ام.

همسرش
گفت: وای بر تو ای مرد از خدا بترس،و بترس از روزی که محمد(ص) خصم تو باشد و خود
را برای ستم رساندن به آن کودکان به زحمت نیفکن.

حارث
گفت:ای زن ساکت باش،اگر آن ها را پیدا کنم،امیر اموال و طلا و نقره فراوان به من
می بخشد،برخیز و برایم غذا و آب بیاور.

زن برخاست
و غذا و آب آورد،حارث از غذا خورد و به بستر رفت و خوابید.

ابراهیم
و محمد در حجره جداگانه ای خوابیده بودند،ناگاه محمد که برادر بزرگتر بود بیدار
شد،و به برادرش ابراهیم گفت: "برخیز تا خوابی که اکنون دیده ام برای تو تعریف
کنم،به گمانم بزودی کشته می شویم در خواب دیدم پیامبر(ص) و علی(ع) و فاطمه(س) و
حسن و حسین(ع) در یکجا در بهشت جمع بودند و پدر ما مسلم(ع) نیز انجا بود،رسول
خدا(ص) به ما نگاه کرد و گریست،و آنگاه به پدرمان مسلم(ع) نگریست و فرمودند:
"چطور دلت آمد کودکان خود را بین دشمنان گذاشتی؟ "

مسلم(ع)
عرض کردند: "آن ها فردا نزد ما می آیند. "

ابراهیم
گفت: "من نیز همین خواب را دیدم آنگاه آن دو،دست در گردن هم کردند و همدیگر
را می بوییدند.

گفتگوی
آن ها را،حارث شنید و همان ساعت برخاست و شمع بدست خود گرفت و در حجره ها به جستجو
پرداخت تا اینکه کنار محمد و ابراهیم آمد،دید دست به گردن هم افکنده اند،گفت:
"شما کیستید و در اینجا چه می کنید؟ "

گفتند:
"ما مهمان تو و از عترت پیامبر(ص) تو هستیم و فرزند مسلم(ع) می باشیم."

حارث
گفت: من خود و اسبم را در دستیابی به شما هلاک نموده ام،و شما در خانه من
هستید،آنگاه سخت آن ها را کتک زد و سپس شانه های آنها را به همدیگر بست و آن ها را
در گوشه ی حجره انداخت.

همسر
حارث آمد،دست و پای شوهرش را می بوسید و ملتمسانه از او می خواست که به آن کودکان
آسیب نرساند و گفت: " شوهرم!این دو کودک یتیم هستند،کوچک هستند و از بستگان
پیامبر تو بوده و مهمان ما می باشند،دست از ان ها بردار."

ولی
آن بیرحم ستمگر به التماس های همسرش اعتنا نکرد، و آن دو کودک به همان حال در آن
حجره ماندند تا صبح شد.

صبح
حارث،اسلحه خود را برداشت و همراه غلام خود،آن دو کودک را کنار آب فرات برد،همسر
حارث به دنبال آنها گریه کنان می دوید،وقتی نزدیک می شد،حارث با شمشیر او را رد می
کرد.

حارث
شمشیر را به غلام داد و گفت: گردن این دو کودک را بزن غلام از دستور او اطاعت نکرد
و سرانجام بدست او کشته شد.

این
بار حارث اسلحه را به پسرش داد و گفت:" گردن آنها را بزن. "

پسر
گفت: "معاذالله که دست به چنین کاری بزنم یا بگذارم که تو آن ها را بکشی.
"

زن
گفت: "این دو کودک چه گناهی کرده اند،آنها را زنده نزد امیر ببر."

حارث گفت:هیچ راهی جز کشتن آنها نیست،اطمینان
ندارم که در راه شیعیان متوجه شده و آنها را از دست من بگیرند.

آنگاه آن جانی بیرحم
برخاست و شمشیر را از غلاف بیرون کشید و تصمیم کشتن پسرش را گرفت،هرچه زن داد و
فریاد کرد،فایده نبخشید،سرانجام پسرش کشته شد،سپس حارث متوجه کودکان گردید،آنها
گریه می کردند و می لرزیدند،گفتند:به ما مهلت بده دو رکعت نماز بخوانیم(طبق نقلی) به آنها مهلت نداد،خواست
برادر بزرگتر(محمد) را بکشد،ابراهیم خود را به جلو شمشیر او افکند،خواست ابراهیم
را بکشد،محمد خود را به جلو شمشیر انداخت،سرانجام شمشیر بر گردن محمد زد و سرش را
از بدنش جدا نمود و جسد او را به آب فرات انداخت،برادر کوچک برخاست و سر برادر را
بدست گرفت و آن را می بوسید،حارث به سوی او متوجه شد و سر را از او گرفت و شمشیر
بر گردن او زد،سر او نیز از بدن جدا شد،جسد او را نیز به آب فرات افکند،سرها را در
توبره خود نهاد و با شتاب به قصر فرمانداری نزد ابن زیاد برد،و سرها را نزد او
گذاشت.

ابن
زیاد گفت:این سرها از آن کیست؟

حارث
گفت: سرهای دشمنان تو است،به آنها دست یافتم و کشتم و سرشان را نزد تو آوردم تا به
وعده ی خود(جایزه) وفا کنی و پاداش جزیل مرا بدهی.

ابن
زیاد گفت: کدام دشمنانم؟

حارث
گفت:پسران مسلم(ع) هستند.

ابن
زیاد دستور داد،سرها را شستند و پاکیزه نمودند و در میان طبق جلو او گذاردند،سپس
ابن زیاد به حارث رو کرد و گفت: "وای بر تو،آیا از خدا نترسیدی که دو کودک بی
گناه را کشتی...

آنگاه
ابن زیاد به ندیم خود به نام " مقاتل "که از محبین اهل بیت(ع) بود
گفت:این ملعون بدون اجازه ی من این دو کودک را کشته است او را به همان مکانی که آن
ها را کشته ببر و به هر نحوی که خودت می خواهی او را بکش.

کد خبرنگار: ۱
۰دیدگاه شما

پربازدید

پربحث

اخبار عجیب

آخرین اخبار

لینک‌های مفید