پناهگاهی که بر سر بی‌پناهان آوار شد

دوباره آمدند، هر بار که این صدای بلند و نخراشیده می‌آید، سر و کله‌شان پیدا می‌شود...

دوباره باید زندگی را بگذاریم و برویم پناهگاه، نمی‌دانم چرا اینجا می‌آیند؟! پدر که می‌گفت جبهه خیلی دورتر از اینجاست!

باز هم مادر دستم را با عجله کشید و برد سمت پناهگاه، مادر همیشه می‌گفت
پناهگاه که برویم در امانیم. موشک‌های آنها خانه‌ها را می‌زنند، اما
پناهگاه را نه!

من پناهگاه را دوست دارم، آخر آنجا همه بچه‌های محل جمعند و ما می‌توانیم
دور هم باشیم و بازی کنیم، اما بی‌سرو صدا. آخر دشمن نباید بفهمد ما داخل
پناهگاه پناه گرفته‌ایم...

اما این روزهای مانده به عید دوست ندارم بازار بروم، آخر باید با مادر
برویمتا لباس نویی را که به من قول داده بود، برایم بگیرد و با هم ماهی
قرمز بخریم و بعد هم کلی کار داریم تا وسایل سفره هفت سین را آماده کنیم.

سبزه‌های سفره خوب رشد کرده‌اند، اما مادر باید سمنوی سفره را بپزد و من هم
باید تخم مرغ رنگی درست کنم برای سفره ...اما اینها این روزها همه‌اش
مزاحم می‌شوند و نمی‌گذارند به کارمان برسیم...

‌رفتیم پناهگاه، همه آنجا بودند تعدادشان زیاد بود، آخر پناهگاه بزرگی
داشتیم برای اینکه همه بیایند آنجا و کسی بیرون نماند که آسیب ببیند...

همیشه باید مدتی را در پناهگاه منتظر می‌ماندیم تا هواپیماها، آسمان شهرمان
را ترک کنند و بعد رفتنشان ما دوباره می‌توانستیم برگردیم سر زندگیمان،
مادر سمنو را بپزد و من هم تخم مرغ رنگی درست کنم...

پدر پیش ما نیست، از وقتی که جنگ شروع شده پدر هم رفته جبهه، همانجایی که
از ما خیلی دور است، پدر می‌گفت برای این می‌رود جبهه که نگذارد دست دشمن
به ما برسد و ما با خیال راحت زندگی کنیم.

اما آنها همیشه از آسمان می‌آمدند سراغ ما و برای همین همیشه این پناهگاه
بود که پناهمان می‌شد و تا آنها می‌آمدند، می‌رفتیم ‌داخلش پناه می‌گرفتیم
که دست موشک‌هایشان به ما نرسد.

اما آن روز که به پناهگاه رسیدیم یک چیزی درون پناهگاه تغییر کرده بود، همه
دلهره عجیبی داشتند. من و مادر هم دلهره داشتیم، پناهگاه مثل روزهای عادی
نبود...

دلهره‌ها هی بیشتر و بیشتر شد، همه به هم نگاه می‌کردند، اما هیچ کس نمی‌دانست قرار است چه اتفاقی بیفتد...

چند دقیقه‌ای نگذشته بود که صدایی بلند شد، صدایی که هر لحظه به ما نزدیک و
نزدیک‌تر می‌شد. صدا داشت خیلی نزدیک می‌شد آن قدر که همه از سر جامان
بلند شدیم و بی اختیار و با دلهره به دودکش بزرگ سقف پناهگاه نگاه کردیم...

چند ثانیه بعد فقط دیدیم جسم سیاه بزرگی از دودکش پناهگاه پایین آمد....

صدای خیلی بلند و مهیبی بود. بی سیم زدیم و پیگیر شدیم تا بفهمیم این بار
کجای شهر را زدند. صدای آن طرف خط وقتی محل انفجار را گفت انگار آب سردی
روی سر همه بچه‌ها ریخته باشند...

این بار خانه و چند مغازه نبود، این بار پناهگاه را زده بودند...

به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)، منطقه کرمانشاه،
عبدالحسین مساحی یکی از امدادگران هلال احمر در حادثه بمباران پناهگاه پارک
شیرین کرمانشاه ادامه می‌دهد: ساعت 2.5 ظهر بود که صدای مهیبی در تمام
نقاط شهر شنیده شد و ما با فهمیدن محل انفجار هر چه نیرو و آمبولانس
داشتیم، انداختیم توی مسیر تا هر چه سریعتر خودمان را به پناهگاه شیرین
برسانیم.

خیلی شوکه شده بودیم، آخر پناهگاه را خودمان برای مردم آن محل ساخته بودیم تا در بمباران‌های شهر در امان باشند، اما ...

از زمان ارسال این خبر به سرعت به طرف پناهگاه رفتیم. دیدن دود غلیظی که از
پناهگاه بلند می‌شد، هر لحظه سرعتمان را بیشتر و امیدمان را برای زنده
ماندن کسی کمتر می‌کرد.

هیچ کدام از بچه‌های امدادگر نمی‌دانستند که قرار است با چه صحنه‌ای روبرو
شوند، بمباران‌های زیادی را دیده بودیم و امدادرسانی کرده بودیم، اما این
یکی فرق می‌کرد، توی پناهگاه یک خانواده نبود، همه افراد یک محل بودند آن
هم در یک فضای بتنی و بسته...

وقتی رسیدیم خیلی‌ها جمع شده بودند تا در حد توانشان کمک کنند. هرکسی جنازه
تکه تکه شده‌ای را روی دست گرفته بود و برخی هم زیر بغل مصدومین را گرفته
بودند و از پناهگاه بیرون می‌آوردند.

پیچیدن موج انفجار در یک فضای بسته و بتنی، خود گویای وضعیت حال مصدومین
پناهگاه بود و بیشترشان را موج انفجار گرفته بود و موجی شده بودند...

وقتی رفتیم داخل چیز عجیبی در پناهگاه دیدیم، در محل اصابت بمب جنازه‌ای
نبود و در چند متری آن طرفتر محل اصابت، جنازه‌ها و مصدومین روی هم افتاده
بودند...

اما تعداد آنها کمتر از آن حدی بود که باید باشد و همین موجب تعجبمان شد که
یکهو یکی عده‌ای که آنجا بودند، گفتند باید آرماتوربر بیاوریم. آرماتور‌بر
وسیله امدادی نبود و برای همین بالای سرمان به آرماتورهای روی سقف نگاه
کردیم و اینجا بود که جنایت پناهگاه شیرین تازه خود را نشان داد.

جنازه‌های بسیاری از شدت موج انفجار به سقف پناهگاه چسبیده بودند و در لابلای آرماتورهای سقف‌گیر کرده بودند...

بعدها ثابت شد منافقین راپورت داده‌اند، اما نامردی که راپورت پناهگاه را
داده بود، آن قدر دقیق عمل کرده بود که بمب به سقف پناهگاه نخورد و دقیقا
از لوله دودکش آن تو بیاید و همین جنایت پناهگاه شیرین را رقم زد...

صحنه به خودی خود دلخراش و شوک آور بود، اما دلخراش تر این بود که مجبور
شدیم تکه تکه، بدن شهدا را از لابلای آرماتورها جدا کنیم و بیرون
بیاوریم...

شهدا 80 نفری می‌شدند و 200‌، 300 نفر مصدوم و موجی از پناهگاه بیرون
آوردیم. این وسط چیزی که کار را سخت و مشکل می‌کرد، افرادی بودند که
می‌آمدند و سراغ خانواده‌شان را از ما می‌گرفتند. پدری که از سر کار برگشته
بود و سراغ زن و فرزندش را می‌گرفت که به پناهگاه آمده‌اند و خیلی‌های
دیگر...

بچه‌های امداد‌رسان بالاخره با همه ناراحتی‌ها و خستگی‌هایی که داشتند تا
1.5 بامداد کار کردند تا همه شهدا را از لابلای آرماتورهای پناهگاه بیرون
بیاورند...

آن روز و شب پناهگاه شیرین، تلخ‌ترین لحظه‌های را سپری می‌کرد و شاید
پناهگاه از اینکه نتوانسته بود همه آدم‌هایی را که به دامنش آمده بودند تا
پناه بگیرند را پناه دهد، برای همیشه تاریخ خود را سرزنش کند...

حالا از 26 اسفند سال 1366 یعنی درست 5 ماه قبل از پایان جنگ 25 سال
می‌گذرد و حالا برای حفظ سند جنایت‌های صدام در کشتار مردم بیگناه، پناهگاه
پارک شیرین موزه جنگ شده تا دنیا بیاید و سند این جنایت را از نزدیک
ببیند...

گزارش از: محبوبه علی آقایی، ایسنا

کد خبرنگار: ۱
۰دیدگاه شما

پربازدید

پربحث

اخبار عجیب

آخرین اخبار

لینک‌های مفید